گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گيسو هاي مضطربم در تاريکي گل سرخي زد
و سرانجام
روي برگ گل سرخي با من خوابيد
اي کبوترهاي مفلوج
اي درختان بي تجربه يائسه ، اي پنجرهاي کور
زير قلبم و در اعماق کمرگاهم ، اکنون
گل سرخي دارد مي رويد
گل سرخ...سرخ
مثل يک پرچم در رستاخيز
آه .. من آبستن هستم
آبستن... آبستن

فروغ فرخزاد    

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه هاي کهنه ، غم انگيز
جمعه انديشه هاي تنبل بيمار
جمعه خميازه هاي موذي کشدار
جمعه بي انتظار
جمعه تسليم

خانه خالي
خانه دلگير
خانه در بسته بر هجوم جواني
خانه تاريکي و تصور خورشيد
خانه تنهايي و تفأل و ترديد
خانه پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاوير

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساکت متروک
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

فروغ فرخزاد       خفته بوديم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمي ميخزيد
روي کاشي هاي ايوان دست نور
سايه هامان را شتابان ميکشيد
موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گويي حرير ابرها
پرده اي نيلوفري افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزيد بر لبهاي من
ليک گويي در سکوت نيمروز
گم شد از بي حاصلي آواي من
ناله کردم : آفتاب ، اي آفتاب
بر گل خشکيده اي ديگر متاب
تشنه لب بوديم و او ما را فريفت
در کوير زندگاني چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزيد
سايه هاي حسرت پنهان او
چنگ زد خورشيد بر گيسوي من
آسمان لغزيد در چشمان او
آه ، کاش آن لحظه پاياني نداشت
در غم هم محو و رسوا ميشديم
کاش با خورشيد مي آميختيم
کاش همرنگ افقها مي شديم

فروغ فرخزاد